پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود
انگار من نیامده... به من لبخند زده بود..
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ..
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود
انگار سراشیبی را تمام کرده بود
و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما
من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم
و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم
و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!!
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: لبخند , گذرعمر , پیرمرد , کوچه , داستان کوتاه کوتاه , اموزنده , بابابزرگ , ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد